رمان گناه بی صدا پارت (9)
صدای زنگ فلزی درِ بازداشتگاه مثل شلیک گلوله توی راهروی سکوتزده پیچید.
نهال ایستاده بود، پشت نوار زرد، با پوشهای توی دستش. دستکش چرمی باریکی پوشیده بود. لباسی ساده، شیک و رسمی. صورت بینقصش جدی و بدون لبخند.
چشمان تیله ایش لحظهای روی در قفلشده مکث کرد.
و بعد، در باز شد.
یاووز مرادی، با همان کت تیرهی نیمهپاره، حالا کمی اصلاحشده، قدم به بیرون گذاشت.
اما هنوز همان مرد بود: سرد، بیصدا، با نگاهی که انگار هیچکس رو نمیدید... جز چیزهایی که دیگران نمیفهمیدند.
روی پای راستش، پابند الکترونیکی خاکستری رنگ بسته بودند. نشانش مثل زخم بود.
اما یاووز، انگار حتی سنگینیاش رو حس نمیکرد.
مأمور با صدایی خشک گفت:
— طبق رأی موقت، آزادی مشروط تحت نظارت قضایی. شما فقط مجازید در محدودهی تعیینشده تردد کنید. هرگونه خروج، یعنی بازگشت فوری.
یاووز سری تکون داد، بیهیچ واکنشی.
نهال یک قدم جلو گذاشت. پوشه رو محکمتر گرفت. بدون اینکه حتی لبخند بزنه، گفت:
— آقای مرادی. ماشین منتظر ماست.
یاووز نگاهی به چهرهاش انداخت. همان نگاهِ تیز.
نهال تاب آورد. مثل همیشه.
با هم راه افتادن. بارون، دوباره شروع شده بود.
ماشین مشکیای جلوی در ایستاده بود. نهال سمت شاگرد نشست و در رو محکم بست.
یاووز بدون معطلی عقب نشست.
در سکوت، ماشین راه افتاد.
چند دقیقه گذشت. یاووز که از پنجرهی بارونزده بیرون رو نگاه میکرد، گفت:
— شما با اون مبلغ، میتونستید دهها پروندهی مطمئنتر بگیرید. چرا من؟
نهال بدون اینکه برگرده، گفت:
— چون هیچکس دلش نمیخواست این پرونده بیفته دست کسی که فقط دنبال بستن پروندهست.
و چون... من از پنهونکاری متنفرم.
سکوت.
یاووز لبخندی محو زد. انگار اولین بار بود که لبخند میزد.
— پس ما دوتا یهجورایی مشکلداریم، خانم وکیل.
نهال آروم گفت:
— شما مشکل دارید، من راهحل.