رمان گناه بی صدا (معمایی/انتقامی/عاشقانه)

رمان گناه بی صدا نهال فرداد وکیل زیبا و مغرور وقتی وکالت یک مافیای مرموز را قبول می کند نمی داند پایش را وسط چه بازی خطرناکی گذاشته

 

صدای زنگ فلزی درِ بازداشتگاه مثل شلیک گلوله توی راهروی سکوت‌زده پیچید.
نهال ایستاده بود، پشت نوار زرد، با پوشه‌ای توی دستش. دست‌کش چرمی باریکی پوشیده بود. لباسی ساده، شیک و رسمی. صورت بی‌نقصش جدی و بدون لبخند.
چشمان تیله ایش لحظه‌ای روی در قفل‌شده مکث کرد.

و بعد، در باز شد.

یاووز مرادی، با همان کت تیره‌ی نیمه‌پاره، حالا کمی اصلاح‌شده، قدم به بیرون گذاشت.
اما هنوز همان مرد بود: سرد، بی‌صدا، با نگاهی که انگار هیچ‌کس رو نمی‌دید... جز چیزهایی که دیگران نمی‌فهمیدند.

روی پای راستش، پابند الکترونیکی خاکستری رنگ بسته بودند. نشانش مثل زخم بود.
اما یاووز، انگار حتی سنگینی‌اش رو حس نمی‌کرد.

مأمور با صدایی خشک گفت:

— طبق رأی موقت، آزادی مشروط تحت نظارت قضایی. شما فقط مجازید در محدوده‌ی تعیین‌شده تردد کنید. هرگونه خروج، یعنی بازگشت فوری.

یاووز سری تکون داد، بی‌هیچ واکنشی.

نهال یک قدم جلو گذاشت. پوشه رو محکم‌تر گرفت. بدون اینکه حتی لبخند بزنه، گفت:

— آقای مرادی. ماشین منتظر ماست.

یاووز نگاهی به چهره‌اش انداخت. همان نگاهِ تیز.
نهال تاب آورد. مثل همیشه.

با هم راه افتادن. بارون، دوباره شروع شده بود.

ماشین مشکی‌ای جلوی در ایستاده بود. نهال سمت شاگرد نشست و در رو محکم بست.
یاووز بدون معطلی عقب نشست.

در سکوت، ماشین راه افتاد.

چند دقیقه گذشت. یاووز که از پنجره‌ی بارون‌زده بیرون رو نگاه می‌کرد، گفت:

— شما با اون مبلغ، می‌تونستید ده‌ها پرونده‌ی مطمئن‌تر بگیرید. چرا من؟

نهال بدون اینکه برگرده، گفت:

— چون هیچ‌کس دلش نمی‌خواست این پرونده بیفته دست کسی که فقط دنبال بستن پرونده‌ست.
و چون... من از پنهون‌کاری متنفرم.

سکوت.

یاووز لبخندی محو زد. انگار اولین بار بود که لبخند می‌زد.

— پس ما دوتا یه‌جورایی مشکل‌داریم، خانم وکیل.

نهال آروم گفت:

— شما مشکل دارید، من راه‌حل.
 

 

نهال لب‌هاشو فشرد. نگاهش رفت سمت کپی‌ قرارداد مشاوره‌ای که صبح با دست خودش امضا کرده بود. هنوز بوی جوهرش تازه بود.

— و وثیقه؟ چقدر؟

— مبلغی بالاست، خانم وکیل. پنجاه میلیارد. البته، یه حامی مالی ناشناس الان اعلام آمادگی کرده. فقط لازمه که وکیل رسمی پرونده تأیید نهایی بده.

نهال نشست. صاف و بی‌حرکت. صدای مرد از اون‌طرف ادامه داد:

— در ضمن، شخصی خواستن مستقیم با شما صحبت کنن. منتقل می‌کنم.

چند ثانیه بعد، صدایی دیگه توی گوشی پیچید. صدا، آشنا نبود؛ ولی اون لحن خاص... انگار شنیدن دوباره‌ش باعث شد هوا سنگین‌تر بشه.

— خانم وکیل. شب‌به‌خیر.

نهال پلک زد. خشکش زده بود.

— آقای مرادی؟

مکثی کوتاه. بعد صدای آرومی که انگار از توی سایه‌ها می‌اومد:

— نمی‌خوام ترحم کسی رو بخوام. اما موندن من اون‌جا، فقط زمان تلف کردنه... من باید بیرون باشم. شما هم باید بدونید من اهل صبر نیستم.
اگه شما این تعهد رو قبول نکنید، پرونده رو ازتون می‌گیرن. می‌سپارن به یه وکیل دولتی بی‌بو و خاصیت.
انتخاب با شماست.

 

نهال گوشی رو عقب کشید. یه لحظه سکوت.
بعد انگار همه‌چیز تو سرش شروع کرد به چرخیدن:
اسناد مالی جعلی... تماس‌های ناشناس... چشمای یخ‌زده‌ی مردی که هیچ‌کس ته‌شو نمی‌خونه...
و حالا، یه تماس درست وسط شب، پر از فشار و آزمون.

نفس عمیقی کشید. سرش رو بالا گرفت.
با همون اعتمادبه‌نفس همیشگی‌اش گفت:

— اگه کوچک‌ترین خطایی ازتون ببینم، خودم کاری می‌کنم برگردید اونجا. اینو جدی بگیرید، آقای مرادی.

صدای لبخندش از اون‌طرف اومد، نیمه‌خطرناک:

— جدی‌تر از این نمی‌تونید باشید، خانم وکیل.

تماس قطع شد.

نهال گوشی رو گذاشت. یه لحظه پلک‌هاش رو بست.
پرده رو کنار زد، بیرون سیاهِ مطلق بود. فقط چراغ کوچه، سایه‌ی نیم‌رخش رو انداخته بود روی دیوار اتاق.
همون‌طور که به سیاهی بیرون نگاه می‌کرد، زیر لب گفت:

— چرا حس می‌کنم این فقط شروعشه
 

 

《چند سال قبل روزی که مادر نهال فوت کرده بود》

هوای تهران، اون روز، بوی خاک خیس‌شده نمی‌داد. نهال همیشه فکر می‌کرد وقتی مادرش بمیره، بارون می‌باره. ولی هوا فقط گرفته بود. مثل دلش.

خانه، تاریک‌تر از همیشه. فرش‌های جمع‌شده. ساعت دیواری، از کار افتاده. نهال، با چمدونی کنار پاهاش، وسط هال نشسته بود.

جمشید فرداد، روبه‌روش. پشت میز چوبی، با پیراهن سفید اتوخورده. دستی روی ریش‌های جوگندمی‌اش کشید. جمله‌اش کوتاه بود، انگار جمله‌ی مرخصی یک کارمند به کارفرما:

— دیگه لازم نیست اینجا بمونی.

نهال چیزی نگفت. فقط انگشت‌هاشو توی هم گره زد. صدای مادرش هنوز تو گوشش بود. آخرین حرف‌هاش روی تخت بیمارستان:

> "قول بده از قلبت مراقبت کنی، نهال... مخصوصاً وقتی هیچ‌کس دیگه مراقبش نیست."

 

جمشید ادامه داد:

— زیادی احساساتی شدی. درست مثل مادرت. تو با این روحیه، این خونه رو خراب می‌کنی.

نهال سر بلند کرد. نگاهش بی‌اشک بود، اما لرزش صداش از پشت استخون می‌اومد:

— و نویان چی؟ اونم زیادی احساسیه؟

پدرش سکوت کرد. مثل همیشه. به جای جواب، فقط بلند شد. دسته‌ی چمدون رو گرفت و آورد جلو پای نهال.
یعنی تموم.

نهال ایستاد. موهای بورش پخش شده بود روی شونه‌هاش. گونه‌هاش بی‌اشک، ولی قرمز.
دست به در نگذاشت. فقط گفت:

— من یه روز، وکیل می‌شم. نه واسه اینکه از آدمای شبیه شما دفاع کنم... واسه اینکه از خودم، از مادرم، از نویان، از همه‌ی کسایی که فقط به خاطر دلشون تحقیر شدن، حق بگیرم.

جمشید فقط به قاب پنجره نگاه کرد. سکوت، یعنی پایان.

نهال رفت. با قلبی که شکسته بود، اما نریخته بود.


.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

《حال》

 

پشت میز امروزی‌اش، توی دفتر وکالت کوچکش، دست به چونه زد. نگاهش دوخته شده بود به سند بانکی‌ای که اسم "جمشید فرداد" رو داشت.

و زمزمه کرد:

— بالاخره، نوبت من هم می‌رسه...

 

 

صدای بارون بند اومده بود. پنجره هنوز نیمه‌باز بود و بوی نم، لای کاغذهای پرونده خزیده بود.
نهال خیره به صفحه‌ی لپ‌تاپ، با یه دست موهاشو پشت گوش می‌زد و با دست دیگه لیوان چای سرد شده‌اش رو چرخ می‌داد.
تا اینکه گوشی روی میز لرزید.

صفحه رو که دید، اخم‌ هاش جمع شد.
شماره ناشناس. با پیش‌شماره‌ی دادسرا.

– الو؟

صدایی جدی و رسمی از اون‌طرف خط:

— خانم وکیل فرداد؟ جناب قاضی پرونده‌ی آقای مرادی، تصمیم گرفتن در صورت تأمین وثیقه، آزادی مشروط با نظارت الکترونیکی صادر کنن.
پرونده‌تون سریعاً داره وارد فاز تحقیقات مالی می‌شه. اگر متهم خارج از بازداشت باشه، دسترسی شما بهش راحت‌تره.
 

 

توی دفتر ساکت، نشسته بود 
. نهال روی صندلیش نشست و پوشه‌ی زردرنگی رو که صبح به دستش رسیده بود، باز کرد.

چند برگ سند مالی. یه قبض برق به اسم یه مؤسسه‌ی خیریه قدیمی توی نیاوران. امضای پای برگه؟ واضح بود.

جمشید فرداد.

دستش لحظه‌ای مکث کرد. نه از دلتنگی. از تلخی تناقض.

پدری که سال‌ها پیش بعد از مرگ مادرش، فقط با یه جمله بدرقه‌ش کرده بود:

«تو هم مثل اون، زیادی احساساتی‌ای. به دردم نمی‌خوری.»


...و حالا، اسمش پای یه سند مالی بود، وسط یه پرونده‌ی جرایم سازمان‌یافته.

نهال سند رو برگردوند، از نو نگاه کرد. شاید یه تشابه اسمی بود؟

اما نه

 

...خط امضا، دقیقاً همون بود.
همونی که ده سال پیش پایین حکم فروش خونه‌ی مادرش خورده بود، بی‌یه قطره احساس. خشک. سرد. بی‌خداحافظی.

نهال چشم از امضا برداشت. انگشت‌هاش آروم اما محکم، برگه‌ها رو ورق زد. رسید بانکی. نام مؤسسه: آوای صبح. پوششی برای حواله‌هایی با مبالغ غیرعادی.

به‌خودش زمزمه کرد:
— این دیگه چه بازی‌ایه، آقای مرادی...

پرونده رو بست. کتش رو پوشید، کیفشو برداشت و رفت.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.


فضای اتاق بازجویی، خاکستری‌تر از همیشه بود. مأمور درو بست و رفت.
یاووز پشت میز نشسته بود. همون آرامش مسخره‌ی همیشگی تو نگاهش بود. ولی نهال... امروزش فرق داشت. محکم‌تر. نه پرخاشگر، نه عصبی — فقط دقیق.

آروم نشست، کیفش رو باز کرد، پوشه رو روی میز گذاشت.
نگاه یاووز، فقط یه لحظه، رو پوشه مکث کرد. بعد به صورتش برگشت.

نهال گفت:

— مدرکی که دیشب فرستادین، رو بررسی کردم. قابل استفاده‌ست، اما چیزی که برام جالبه،‌ اسم یکی از فرستنده‌های پوله.

یاووز سرشو کمی کج کرد. خونسرد.

— می‌شنوم.

— جمشید فرداد.

سکوت. سکوتی که شبیه موج کوتاه رادیو بین دو فرکانس بود. نه تعجب. نه انکار.

فقط یه سکوت سنگین.

نهال ادامه داد:

— یه تصادف ساده نیست. نه تشابه اسمی. اون امضا... قدیمیه. من می‌شناسمش.

چشم‌هاش از روی یاووز رد شد، اما نگاهش به واکنش اون نبود. انگار فقط داشت فکر می‌کرد. صداش آروم‌تر شد:

— من نمی‌دونم چرا اسم اون وسطه. ولی یه چیزو خوب می‌دونم، آقای مرادی...
شما خیلی بیشتر از چیزی که نشون می‌دین، می‌دونین.


یاووز لبخند نزد. فقط دست‌هاشو روی میز قلاب کرد. لحنش صاف بود، بی‌ذره‌ای شوخی:

— چیزایی که می‌دونم، فعلاً زودن برای شنیدن.

نهال پلک زد، اما عقب نرفت. حتی خم شد جلوتر.

— من وکیل شما هستم، نه عروسک پشت میز. اگه قراره دفاع درستی ازتون کنم، باید بدونم دارم از چی محافظت می‌کنم... و از کی.

چند ثانیه سکوت.

یاووز گفت:

— هنوز وقتش نیست، خانم وکیل.
ولی نزدیکه.

ایستاد. صدای کشیده شدن صندلی روی زمین خفه بود. رفت سمت در.

قبل از خروج مکث کرد. بدون اینکه برگرده گفت:

— شما تنها کسی هستین که شاید، فقط شاید، بتونه همه‌چیو تحمل کنه.
اما قول نمی‌دم زنده بمونی وقتی حقیقتو بفهمی.

در بسته شد.

نهال موند و پوشه‌ای که حالا نه فقط یه پرونده‌ی جنایی بود — بلکه دروازه‌ای بود به گذشته‌ای که فکر می‌کرد پشت سر گذاشته.

و یه سوال که مثل خوره افتاده بود به جون ذهنش:

آیا قراره از مردی دفاع کنه... که خودش دنبال انتقامه از پدری که اون سال‌هاست ازش فرار کرده؟
 

 

خیابون جمهوری شلوغ بود. دود، بوق، و مغازه‌هایی که همه‌شون یه‌جوری می‌خواستن چیزی رو قایم کنن.

نهال، با کت چرمی کرم‌رنگ و شلوار جین مشکی، از روی لوکیشن داخل پرونده، رسید به یه تعمیرگاه قدیمی. یه آدرس تار تو یکی از برگه‌های کشف‌شده از دفتر یه واسطه‌ی مالی.

زیر لب گفت:
— «دفتر فنی یاشار... ثبت‌شده به اسم یه زن مُرده؟ عجیبه...»

نفس عمیقی کشید، رژ لبشو یه‌ذره تمدید کرد، و وارد شد.

مغازه بوی روغن سوخته می‌داد. اما پشت مغازه، یه مرد جوون با ریش تُنک و لباس روغنی، گوشی رو گذاشت زمین و سر بلند کرد.

— چی می‌خواین خانم؟

نهال لبخند زد، یه لبخند حساب‌شده.

— دنبال یه قطعه‌م... قطعه‌ای که فقط شما دارین.

پسر اخم کرد.

— چی؟

نهال کیفشو باز کرد، یه برگ از پرونده بیرون آورد. بهش نشون داد:

— یه فاکتور ثبت‌شده به اسم شما، از یه شرکت صوری در دبی. گیرنده: "ی. مرادی".
من وکیلم. دنبال حقیقت می‌گردم، نه دردسر. همکاری می‌کنی یا نه؟

مرد رنگش پرید. سریع دور و برشو نگاه کرد. بعد آروم گفت:

— از این‌جا برین خانم. شما نمی‌دونین دارین با کی بازی می‌کنین. نه اون مرد... نه اونایی که پشتشن...

نهال یک‌قدم نزدیک‌تر شد. صدای قاطعش آروم اما تیز بود:

— من از هیچی نمی‌ترسم. مخصوصاً از آدمایی که کارشون فقط پنهان شدنه.

مرد مکث کرد. بعد زمزمه‌وار گفت:

— اون، با بقیه فرق داره. یاووز مرادی... دنبال پول نیست. دنبال انتقامه.

نهال پلک نزد، اما نفسش بند اومد.

مرد گفت:

— اگه واقعاً وکیلشی... پس یه روزی، قراره کل نقشه رو بفهمی.

نهال لبخند زد. اما این‌بار تلخ بود.


برگشت. با گام‌هایی محکم و مغرور از تعمیرگاه بیرون رفت.

بیرون، هوا داشت گرگ‌و‌میش می‌شد.

صدای گوشی‌اش بلند شد. شماره ناشناس.

جواب داد.

— الو؟

صدای خونسرد یاووز توی گوشش پیچید:

— خانم وکیل، نباید اون‌جا می‌رفتی.

قلبش تند زد. برگشت و دور و برشو نگاه کرد. کسی نبود.

یاووز ادامه داد:

— دفعه‌ی بعد، شاید کسی بخواد یادت بده کنجکاوی قیمت داره...

و تماس قطع شد.


نهال گوشی رو پایین آورد. لبخند زد.
لبخند کسی که تازه وارد یه بازی بزرگ‌تر شده.
و آماده‌ست که برنده شه.
 

 

صدای پاشنه‌ بلند نهال، توی راهرو پیچید. دیگه از اون صدای لرزون جلسه‌ی اول خبری نبود. این‌بار مثل طبل جنگ بود.

لباسش ساده بود، اما باوقار. شلوار پارچه‌ای مشکی، مانتوی سبز زمردی براق و روسری‌ای که موهای بور و براقش زیرش تاب می‌خوردن. چشم‌هاش؟ سبز عسلی، خنثی نبودن... نگاهش بُر داشت.

وارد اتاق بازجویی شد. یاووز اون‌جا نشسته بود؛ دست‌به‌سینه، با یه پوزخند کج و یه رد تازه از بخیه روی گردنش.

نهال صندلی رو کشید، نشست، و بی‌اینکه نگاه ازش برداره گفت:

— حالت خوبه؟

یاووز یه ابرو بالا انداخت.

— نگرانمی؟

— نه. نگران پرونده‌م هستم. چون موکلم اگه مرده باشه، نه می‌تونم ازش دفاع کنم، نه بابتش دستمزد بگیرم.

پوزخند یاووز عمیق‌تر شد. زل زد بهش.

— تو عجیبی. یه وکیل که نه می‌ترسه، نه دروغ می‌گه، نه بازی می‌خوره. عجیبی، خانم فرداد.

نهال خندید. نه با ناز، با طعنه.

— و تو هم یه متهمی که فکر می‌کنی هنوز کنترل دست خودته. بذار روشنت کنم... اینجا، تو بازجویی، بازی رو من می‌چینم.

پرونده رو باز کرد. برگه‌ای بیرون آورد، زد روی میز.

— این، صورت‌جلسه‌ی مکالمه‌ی تو با "مهندس ل"، همونی که اسمش تو لیست شاهدای مهم امنیتیه. تو چی داشتی باهاش بگی؟

یاووز سرش رو کمی کج کرد. نگاهی مثل گرگی که حوصله‌ی پارس سگ‌ها رو نداره.

— گاهی لازمه با گرگ حرف بزنی... تا بفهمی کی اول گاز می‌گیره.

نهال بدون اینکه پلک بزنه گفت:

— فقط مطمئن باش اگه گرگ باشی، من شکار نیستم.

یاووز خیره شد. نگاه‌ها قفل شدن. توی اون چند ثانیه، همه‌چی ساکت شد؛ هوا، دیوارها، حتی نفس‌ها.

سپس یاووز آروم گفت:

— اگه روزی رسید که خواستم واقعاً حرف بزنم... فقط با تو حرف می‌زنم.

نهال بلند شد، کیفش رو بست.

— اون روز که برسه... من منتظر نیستم.
من آماده‌م.

و با همون صدای پاشنه‌ها، از اتاق رفت بیرون. یاووز خیره به در موند... با نگاهی که این‌بار، برای اولین‌بار، تهش یه چیز پنهون بود:

احترام.

و شاید... خطر.

 

 

اتاق بازجویی، بوی فلز و عرق خشک‌شده می‌داد. دیوارهای خاکستری، ساعت دیواری بدون عقربه، و چراغی که درست بالای سر یاووز می‌تابید و سایه‌هاشو تیزتر از واقعیت می‌کرد.

دستم هنوز روی پرونده بود، ولی دلم با من نبود.

یاووز نگاهشو ازم برنداشت. از اون نگاه‌ها که انگار دارن ورق‌های ذهن تو رو مثل پرونده‌ای که رو میزشه، یکی‌یکی ورق می‌زنن.

گفتم:
— باید از اول شروع کنیم. ارتباط شما با خانواده‌ی مرادی، باند قاچاق اسلحه و...

پرید وسط حرفم:
— ارتباط؟ خانواده‌ی مرادی منم. و اون باند؟ اونا از من می‌ترسن، نه برعکس.

لبخندش کوتاه بود. اون‌قدر کوتاه که نفهمیدم واقعاً خندید یا فقط تمسخر بود.

— اتهامات سنگینه، آقای مرادی. اگه سکوت کنین، نمی‌تونم ازتون دفاع کنم.

آرنجش رو روی میز گذاشت. انگشت‌هاش قفل شدن. صدایی آروم، اما پر از زهر:

— خانم وکیل...
تو هیچ‌چیزو نمی‌دونی. نه از این بازی، نه از من، نه از اونایی که بالا نشستن و نخ‌هارو می‌کشن. اونا فقط یه چیزو می‌خوان... منو ساکت کنن. یا با زندان، یا با گلوله.

مکث کرد. بعد با لحن پایین‌تری اضافه کرد:

— و اگه یه ذره عقل تو سرت باشه... زودتر از این کشتی پیاده می‌شی.

احساس کردم دمای اتاق افت کرد. اما محکم موندم.

— من این پرونده رو گرفتم چون یکی باید حقیقت رو بشنوه. حتی اگه فقط یه بار.

لب‌هاشو روی هم فشرد. بعد گفت:

— باشه. شروع می‌کنیم. اما به یه شرط.

— چه شرطی؟

خم شد جلوتر. بوی تلخ سیگار مونده رو لباسش سنگینی می‌کرد.

— هر چی گفتم، فقط می‌نویسی. قضاوت نمی‌کنی. نمی‌پری وسط حرفم. چون اگه یه‌بار دیگه حرفمو قطع کنی، این دفتر لعنتی رو برمی‌دارم و می‌کوبم تو دیوار. فهمیدی؟

نگاهش کردم. نه به‌خاطر تهدید... به‌خاطر درد پنهان پشتش.

سرم رو آروم تکون دادم.

یاووز عقب رفت، به صندلی تکیه داد و چشماشو بست.

— از اون شب شروع می‌کنم.......


.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
یاووز گفت:
— از اون شب شروع می‌کنم... شبی که فهمیدم اعتماد، مرگ‌آوره.

چراغ بالای سرش یک لحظه چشمک زد. مثل تیک عصبی یه بدن زخمی.

آروم ادامه داد:

— همه‌چی با یه معامله شروع شد. من اون‌موقع فقط یه مهره بودم. یه راننده. کسی که بار رو می‌برد و حرف نمی‌زد.

نوشتن رو شروع کردم. تند، ولی بی‌صدا. یاووز حرف می‌زد، اما معلوم بود چیزایی رو قورت می‌داد. کلمه‌هایی که نمی‌خواست بالا بیاره.

— گفتن فقط یه جابه‌جایی ساده‌ست. چهار صندوق. سه ماشین. یه تماس. ولی هیچی ساده نبود.
صندوقا پر بود... پر از یه چیزایی که حتی الانم نمی‌تونم اسمشونو بیارم. نه از ترس قانون، از ترس خودم.

چشم‌هام از رو کاغذ بالا اومد. نگاهش خیره به یه نقطه‌ی نامعلوم تو دیوار بود.

ادامه داد:

— تو این کار، اگه زیادی بپرسی، می‌میری. اگه زیادی بدونی، زودتر می‌میری.
من تصمیم گرفتم... بیشتر بدونم.

سکوت کرد. سنگین. بعد زمزمه‌وار گفت:

— آدم بعضی چیزا رو که می‌فهمه، دیگه نمی‌تونه بخوابه. یا فراموش کنه.

نگاهم کرد. نه با خشونت، با خستگی.

— اینارو نوشتی؟

— همه‌شو.

— خوبه... چون یه روزی باید بدونی... چرا من اصلاً وارد این بازی شدم.

بلند شد. دست‌بندها دوباره صدا دادن. مأمور پشت در ظاهر شد.

یاووز قبل از رفتن فقط یه جمله گفت. کوتاه، مرموز، و مثل یه قفل:

— خانم وکیل... تا وقتی نپرسیدی "چرا"، هنوز زنده‌ای.

و رفت.

و من، برای اولین بار، فهمیدم این پرونده، فقط درباره‌ی جرم نیست... درباره‌ی یک حقیقت پنهانه که هنوز خودش رو نشون نداده.

 

 

نگاهش هنوز رو صورتم قفل بود. چشم‌هایی که بیشتر از حرف، تهدید می‌کردن.

نفس عمیقی کشیدم، اما انگار بازدم از گلو رد نمی‌شد. پرونده رو باز کردم، ولی ذهنم جایی دیگه بود...

.
.
.
سه روز پیش. غروب.

بارونِ تیزِ تیرماه تهران، شیشه‌ی پنجره‌ی دفتر کوچیکمو خیس کرده بود. تازه داشتم گزارش یه پرونده‌ی طلاق رو تایپ می‌کردم که گوشیم لرزید.

شماره‌ی استاد وثوقی.

رد تماس؟ جرأت نمی‌کردم. جواب دادم.

— الو؟

صدای خش‌دار و خشک همیشگیش اومد، بی‌مقدمه:

— فرداد، وقت داری؟

— بله، استاد.

مکث کرد. نه از اون مکث‌هایی که دنبال جمله می‌گردن. از اون مکث‌هایی که می‌خوان مطمئن شن آماده‌ای برای شنیدن چیزی که قراره مسیرتو عوض کنه.

— یه پرونده هست. بزرگه. خطرناک هم هست.

نخندیدم. جدی‌تر از اون بود که فکر کنم شوخی می‌کنه.

— چرا من؟

صدای تلخ خنده‌ش پیچید تو گوشم. از همونا که همیشه می‌گفت: "سؤال زیاد می‌پرسی، برای یه وکیل خطرناکه."

— چون هیچ‌کس ازت انتظار نداره ببری. چون کسی حس نمی‌کنه پشتت چیزی باشه.

— استاد... من تازه کارم، هنوز حتی...

— دقیقاً. همینو می‌خوام. نهال، این یه شانس نیست. این یا پله‌ست... یا پرتگاه.

صداش جدی‌تر شد:

— وکالت یه متهم خاص. از اون پرونده‌هایی که هیچ‌کس داوطلب نمی‌شه. اسمش یاووزه. یاووز مرادی.

نفسم برید. اسم، آشنا بود. سنگین.

— استاد، این... مگه نمی‌گفتین من برای جنگیدن ساخته نشدم؟

سکوتی چندثانیه‌ای. بعد صدایی صاف و بریده:

— شاید وقتشه ثابت کنی اشتباه می‌کردم.

سکوت کردم.

— مدارک تا فردا روی میزته. تصمیمی در کار نیست. فقط شروع کن.

تماس قطع شد. ساده. مثل همیشه.

و حالا، سه روز بعد، من بودم و یاووز مرادی، پشت یه میز. بین‌مون فقط چند ورق کاغذ و چند سال فاصله.

لب‌هام خشک بود. چشم از پرونده برداشتم و دوباره بهش نگاه کردم.

و اون، بدون اینکه پلک بزنه گفت:

— بهتره زودتر شروع کنیم. وقت من، مفت نیست.

 

"همه‌چیز از یه امضا شروع شد..."

صدای تق‌تق کفش‌هام توی راهروهای سرد و بی‌روح دادگاه می‌پیچید. تق... تق... تق... مثل نبضی که داشت خودش رو به سکته می‌کشوند. هیچ‌کس حواسش به من نبود. و چرا باید می‌بود؟ یه وکیل بی‌تجربه که هنوز بوی جوهر روی کارت وکالتش نپریده، اونم تو ساختمونی که هر گوشه‌ش پر از آدمای زخم‌خورده‌ست.

من "نهال فرداد"‌ام. ۲۶ ساله. فارغ‌التحصیل حقوق با رتبه‌ی قابل‌قبول. ولی اینجا؟ هیچ‌کس براش رتبه مهم نیست. اینجا، فقط سابقه و روابط حرف می‌زنن. و من... هیچ‌کدوم رو ندارم.

در اتاق شماره‌ی ۳۱۲ باز بود. لای در، نوری خسته روی کف سرامیکی افتاده بود. وارد شدم. پرونده روی میز فلزی بود. یه پوشه‌ی چرک، پر از برگه‌های مهر خورده

روی پوشه، یه یادداشت چسبونده بودن. با خط درشت و بی‌حوصله:

> «موکل جدید. از طرف دکتر وثوقی.»

 

دکتر وثوقی. همون استاد عبوسی که یه بار وسط کلاس گفت:

> "خانم فرداد، شما حداکثر برای مشاوره‌ی خانواده به درد می‌خورید، نه پرونده‌ی جنایی."

 

همین استاد، الان اسم منو نوشته بود پای یه پرونده‌ی مافیایی؟

یادداشتی که زیر امضاش نوشته بود، بیشتر از هرچی تنمو لرزوند:

> «از اینجا به بعد، یا می‌بری... یا دفن می‌شی.»

 

پرونده رو باز کردم. اسم موکل با جوهر مشکی تایپ شده بود: 

"یاووز مرادی"

یه لحظه، حس کردم اتاق ساکت‌تر شد. مثل اینکه اسم این مرد، وزن داشته باشه... از اون اسمایی که شنیدنش، مکث میاره.

در اتاق باز شد.

مردی رو آوردن داخل. دست‌بند فلزی براق به دستش بسته بود. قد بلند، با کت مشکی نیمه‌پاره و نگاهی که انگار تا ته وجودتو می‌خونه. آروم نشست، ولی نگاهش مستقیم توی چشم‌هام گیر کرد. خونسرد... بی‌احساس... و ترسناک‌تر از هرچیز دیگه‌ای که تو عمرم دیده بودم.

صدای مأمور مثل خش روی صفحه‌ی گرامافون بلند شد:

> "متهم: یاووز مرادی. به اتهام تشکیل و رهبری یک شبکه‌ی جرایم سازمان‌یافته."

 

متهم بدون اینکه پلک بزنه، گفت:

> "خانم وکیل، فقط یه سؤال دارم... تا حالا واسه جون خودت جنگیدی؟"

 

همون لحظه فهمیدم: این پرونده، یه پرونده‌ی عادی نیست.